رمان اشک هایم دریا شد قسمت چهارم

 

دکتر رمان نویس

رمان اشک هایم دریا شد قسمت چهارم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین


صبح طرلان وقتی از خواب بیدار شد حسابی اخماش تو هم بودو حالش گرفته بود، تا تونست تو سر مغز طنین کوبید و گفت حالام که اومدی اینجا خوابتو آوردی تا بالاخره اون بیچاره رو از تخت خواب بیرون کشید
- چه مرگته تو ؟ دوباره زده به سرت ؟
- آخه تو اگه قرار بود گپه مرگه تو بیاری اینجا خوب نمی اومدی دیگه ، می ذاشتی مام به عشق حال خودمون برسیم
- بمیرم برات ، خیلی سوختی نه ؟ کور خوندی بچه ، عمرا " بذارم دست از پا خطا کنی............

- به کوری چشم تو هم که شده ها انقدر خوش می گذرونم که تا عمر دارم هم یادتو بمونه هم خودم، حالام پاشو بریم بیرون نیای خودم می رما ...
- بدبخت ندید بدید ، وایسا اومدم ....
با هم آماده شدنو از اتاق زدن بیرون و رفتن سراغ مهلا
در زدنو منتظر شدن تا در باز بشه ...
- به به دخترای گلم، سحر خیز شدین ؟!
دخترا جفتشون به اردشیر سلام دادنو وارد اتاق شدن ، در واقع یه سوئیت بود که به نظر زیبا هم تزئین شده بود ...
- مامانی خوبی ؟
- فدات شم طرلان جان خوبم ،ولی ظاهرا" تو از همه بهتتری
- سلام مامان ....
- سلام ، پس تو چرا اخمات تو همه ؟
- ولش کن مامان، شما که می شناسیش چرا می پرسی، از بچگی مثل برج زهرمار بوده، تازگی نداره که !
- وا طرلان خجالت بکش ...
- خوب راست می گم دیگه...
- طرلان خانم حواست باشه ها ، این طنین جان خیلی واسه من عزیزه ، نبینم سربه سرش بذاریا ...
اردشیر اینو گفتو یه خنده مستانه سر داد ، بعدم طرلان یه ایش مخفیانه به اردشیر گفتو زیر لب غر زد
- مامان تا کی قرار تو هتل باشیم هان؟ به خدا حوصلم سر رفت ...
- منو مادرت به برنامه ریزی کردیم که به همه خوش بگذره ...
- خوب چی ؟
- منو مهلا می خوایم بریم جاهایی که به سنو سال مون بخوره و حسابی خوش بگذرونیم ولی به درد شما جوونا نمی خوره ، شما هم باهم برین ، پسرا همه اینجا ها رو بلدن ، نمی ذارن بهتون بد بگذره ، این دو سه روز حسابی کیف کنین ما کارو می ذاریم واسه اول هفته آینده ...
طرلان که از این پیشنهاد اردشیر حسابی سرذوق اومده بودو کیفش کوک شده بود سریع قبول کرد و طنینم براش فرقی نداشت واسه همین چیزی نگفت ...
به خاطر همین اردشیر بلافاصله با شهیاد تماس گرفتو موضوعو بهش گفت و قرارشد دخترا برن تو لابی و منتظر بمونن
طرلان که منتظر بود تا پاش به اونجا برسه ، کلا" بی خیال حجاب شد و لباساشم چنگی به دل نمیزد ، اما طنین ترجیح داد شالش سرش باشه ولی با بلوز شلوار لی بیرون اومد...
ولی تیپی که پسرا زده بودن دیدن داشت ، به خاطر اینکه تابستون بودو بیرون هواش گرم بود شهیاد یه تی شرت نازک طوسی رنگ چسبون پوشیده بود با یقه ای باز و که سینه برجستشو خوب به نمایش گذاشته بودو شلوارشم لی تیره بودو البته تقریبا" در شرف پائین افتادن...
انواعو اقسام زیورآلات مردونه هم به سرو دستش آویزون کرده بود ، تو ایرانم وضعیتش از این بهتر نبود اما دیگه اینجا گشت ارشادی نبود که بخواد گیر بده و مجبور بشه با پول صداشونو خفه کنه ...

طنین از دیدن ظاهر شهیاد خندش گرفت ،به نظرش اومد بیشتر شبیه آدمایی شده که تو سیرک کار می کنن ...
ولی وقتی نگاهش سمت شهریار کشیده شد دوباره قلبش بی هوا کوبید ، تقریبا" تمامی اوقات شهریارو با لباس رسمی دیده بودو لی حالا واسه خودش دلبری شده بود ...
یه بلوز مشکی یقه هفت با یه گردنبند بلند نقره ای مردونه ، البته این تنها چیزی بودکه همیشه تو گردنش داشت ولی بیرون نمی ذاشتش ، اما طنین اون گردنبندو شبی که تو اتاقش رفته بود دیده بود ...
با یه شلوار مشکی اسپرت خوش دوخت و یه کفش مارک دار ، ولی بیشتر از همه طرح موهاش بود که حسابی متفاوت شده بود وخلاصه کلی خواستنی ترش کرده بود ....
بعد اینکه تیپ های جدید از دو طرف حسابی بررسی شد، شهیاد جلو اومد روبه دخترا گفت:
- خوب آماده این ؟
- من که خیلی وقت آمادم ...
اما طنین جوابی ندادو روشو برگردوند ...
به خاطر سفرهای زیادی که اردشیر به اینجا داشت همون اوایل برای خودشو پسرا ماشین خریده بود و تو پارکینگ همین هتل گذاشته بود ، ماشین که آماده شدو سوار شدن ، اول از همه طرلان زبون باز کردو حسابی از بی ام دبلیو یی که سوارش بودن تعریف کرد و تا تونست آبروریزی کرد ...
اونجا به خاطر آبو هوایی که داشت تقریبا" 90درصد ماشینا شاسی بلندبودو مدل جدید و این چیزی بود که طرلان عاشقش بودو کلی هیجان زدش کرده بود...
هر بارم یه ماشین شاسی بلند که تا حالا نمونشو تو ایران ندیده بود از کنارش رد می شد، با کلی ذوقو شوق رو به شهیاد می کردو ازش اسمشو می پرسید و کلی هم راجع بهش نظر می داد ...
خلاصه انقدر شلوغ بازی در آورد تا شهریار رو کرد بهشو گفت :
- طرلان از فردا هرجا خواستی بری با شهیاد دوتایی برین
طرلان که انگار تو همه جاش عروسی به پاشده بود با کلی اداو اصول جواب داد
- باور کنین من از خدامه ...
طنین که دید دوباره اوضاع داره به نفع اون دوتا دیونه پیش میره سریع جواب داد
- نخیر شهریار خان ما هر جابریم باهم میریم ، به نظر من به جای این کار ، بهتره که طرلان یکمی آرووم تر باشه تا شمام سردرد نگیرین ...
شهریار که از حرف طنین جا خورد، باشه ای گفتو روشو از اونا گرفت ...
تا قبل از ظهر تقریبا" بیشتر شهرو دور زدنو دخترام کلی چیز جدید از چشمشون گذشت ...
بعد اولتیماتوم شهریار طرلانم آرووم شده بود ولی قهر نکرد ، اصولا" نه از چیزی بدش می اومد نه ناراحت می شد، مگه در مواقع خیلی خاص...
برای نهارم رفتن یه رستوران امریکایی و بعدم برگشتن هتل و قرارشد عصری برن ساحل ...
وقتی رسیدن ،طرلان از بس آب خورده بود دیگه نتونست خودشو نگه داره ،واسه همین کارت اتاقو از طنین گرفتو سریع رفت بالا و شهیادم رفت تا ماشین بده که پارکش کنن
- طنین ...
طنین که پشتش به شهریار بود با شنیدن اسمش اونم از زبون شهریار خشکش زد
- بله ...
- می یای بریم تا داروخانه و برگردیم ؟
طنین آب دهنشو قورت داد و نمی دونست چی بگه
- طرلان نگران می شه ...
- نمی شه ، بهش زنگ بزن بگو داریم باهم میریم بیرون
- باشه ...
طنین واسه طرلان پیام فرستاد ولی نگفت با شهریارمیره وگرنه همیجا جلوی در هتل دارش می زد
از یه طرفم مونده بود چی شده که شهریار ازش خواسته که باهم تنهایی بیرون برن !!!
- بریم ، من آمادم...
شهریار که سرشو پائین انداخته بود با حرف طنین سرشو بالا آوردو به صورت نازش نگاهی انداختو جلو جلو راه افتاد ...

دما و رطوبت هوا خیلی بالابودو این موضوع طنینو کلافه کرده بود ...
- شهریار خان باهام کاری داشتین که خواستین باها تون بیام؟
شهریار چشماشو تنگ کردو به صورت سرخ شده طنین نگاهی انداخت
- اره ...
- خوب چی ؟
- چرا با تنها گذاشتن اون دوتا با هم مشکل داری ؟
- مادرم فعلا" حواسش به خودشم نیست ، من واسه طرلان نگرانم ، در ضمن یعنی می خواین بگین از اخلاق برادرتون خبر ندارین ؟
شهریار پوزخندی زدو گفت:
- یعنی می خوای بگی تو هم از شیطنتاش بی نصیب نبودی؟
طنین باورش نمی شد شهریار این موضوعو به مسخره بگیره ، فکر می کرد لااقل باعث بشه به فکر فرو بره ...
- شما چی فکر می کنین؟
- سوال منو با سوال جواب نده ...
- چرا ؟خوب می خوام بدونم نظرتون در مورد منو برادرتون چیه؟
- نظرم که در مورد شهیاد که کاملا" مشهوده، حتی به هم کلامی باهاشم راضی نیستم ، می بینی که ...
- و در مورد من؟
- تو...خوب به نظرم ...
انگار داشت تو ذهنش حلاجی میکرد که نظر واقعیش از دید اون پنهون بمونه و از یه طرفم دوست داشت نظری بده که به ایده هاش نزدیک باشه ...
- فکر می کنم با بقیه فرق چندانی نداری ؛ فقط یه مقدار اعتماد به نفست بالاست شاید مثل بقیه دخترا سریع اسیر نشی اما ...
- دیگه کافیِ ، کاملا" با نظرتون موافقم می دونین چرا ؟
شهریار سرشو به سمت چپو راست متمایل کرد یعنی که خودت بگو ...
- چون همین که به شما اعتماد کردمو باهاتون اومدم ، نشون می ده منم کم ظرفیتم ، چون شمام دقیقا" مثل همه مردا هستینو به زن فقط به چشم کسی که آفریده شده تا نیاز شما هارو بر طرف کنه نگاه می کنین ...
شهریار بهش بر خورد اما ظاهرشو بی تفاوت نشون داد ، اگه تمومه خصوصیات بدو داشت اما هیچ وقت به یه زن به این دید نگاه نمی کرد یعنی خودش نمی کرد اما کاملا" می فهمید بقیه دخترا تنها به این دید باهاش بر خورد میکنن ، کاری که تا حالا فعلا" طنین انجام نداده بود ...
طنین مسیر رفته رو برگشت با اینکه تو دلش نگران بود که مبادا راهو گم کنه، اما ترجیح می داد خودش برگرده تا ازاون آدم متکبر بخواد که همراهیش کنه ...
شهریار اما هنوز روش به سمت طنین بودو رفتنشو نگاه می کرد ، چند بار اومد که بگه صبر کن باهام برگردیم ممکنه گم بشی، اما منت کشی به هیچ وجه تو ذاتش نبود، فقط ایستادو رفتنشو نگاه کرد...
بعد اینکه طنین کاملا" از دیدش دور شد رفتو چیزایی که لازم داشتو از داروخونه گرفت ، اصلا" از شامپو و صابون هایی که خود هتل میذاشت استفاده نمی کرد ، به هر حال حساس بود دیگه ،ممکن بود پوست عزیزش آسیب ببینه ...

طرلان یه نیم ساعتی منتطر طنین بود اما خبری ازش نشد ، داشت کم کم دلواپس می شد که طنین در زد
- وا طنین کجا بودی ؟
- برو کنار حوصله ندارم ...
- فدای سرم که نداری ، جواب منو بده کدوم گوری بودی؟
- هیچی داشتم تولابی دنبال آدرس مرکز خریداشون می گشتم ...
- خوب این دیگه بق کردن داره ؟
- یه نفر مزاحمم شد ، واسه همین اعصابم بهم ریخته ...
- مرده شوره خودت با اعصابتو باهم ببرن ، گنده دماغ ، خوب تو هم جوابشو می دادی نمی مردی که ...
- اون وقت می شدم تو که ، دیگه طنین نبودم...
- دلتم بخواد مثل من باشی بیچاره ...
- باشه اصلا" هرچی تو می گی ، فقط لال شو می خوام بخوابم
- امیدوارم خواب به خواب بشی ...
طنین رو تختش دراز کشید و ملافه رو تا روی سرش بالا آورد ، دیگه حال کل کل کردنم نداشت ...

طرفای 7 بود که بیدارشدو دید طرلان نیست ...

سریع آماده شدو رفت پیش مهلا ...

- سلام اردشیر خان ، طرلان اومده اینجا ؟
- اره دخترم بیاتو پیش مادرت نشسته ....
وقتی وارد شد فقط یه اخمی به طرلان کردو نزدیک مادرش شد

- مامان خوش می گذره دیگه ؟ یادیم از ما نمی کنی دیگه ...

مهلا سر طنینو تو بغل گرفتو بوسیدش

- فدای این دلت بشم که زود به زود واسم تنگ می شه ، اره خوش می گذره نگران نباش ...
- بچه ها راستی لب ساحل رفتین ؟
- نه قراره الان بریم ، میاین باهم بریم ؟
- شما ها برین ،منو مهلا باید بریم دارو هاشو بگیرم بعدا" می یایم پیشتون، به پسرا خبر دادین ؟
- ظهر که گفتیم واسه عصر آماده باشن، نمی دونم هستن یا نه میرم ببینم
- طرلان می ری تو اتاق کیف دستی منم بیار
- باشه ...
طنین وقتی رسید دم اتاق شهریار حس خوبی نداشت ، خیلی ازدستش دل خور بود ، اما مجبور بود در بزنه ...
- طنینم ، می شه درو باز کنی؟
- الان می یام ...
شهریار ظاهرا" تازه دوش گرفته بود و حوله رو دور خودش پیچونده بود و داشت موهاشو خشک می کرد
- بیاتو ...
- نه ممنون ، واسه کی حاضرین که بریم ؟
- بیا تو تا آماده بشم ...
- همینجا منتظرم ، لطف کنین زودتر بیاین
شهریار دست طنینو گرفتو مجبورش کرد که بیاد داخل
- چی کار می کنی ؟ بیرون راحت ترم ...
- وقتی یه حرفی بهت می زنم مثل بچه آدم گوش بده...
- کی گفته همه قراره تحت امر شما باشن؟

شهریار پوفی کردو دست تو موهاش برد ...

- اون پسره الدنگو ندیدی، احمق فقط کافی بود درو می بستم ، همینجا دخلتو می آورد

- مگه واسه تو اهمیتی داره ؟
شهریار قلبش تیرکشید، می تونست بگه اگه نبود که نمی گفتم ،نه نمیشد دیگه ، زبونش نمی چرخید
- معلومه که نه مهم نیست، ولی ممکن بود آبروریزی بشه ، اصلا" حالو حوصله ندارم اینجا از این مسائل داشته باشم ...
- پس لطفا" زود باشین ،بچه ها منتظرن ...
- شهیاد رفته بیرون ، طرلانم مهم نیست می تونه منتظر بمونه ، من باید با آرامش موهامو خشک کنم
حرفای شهریار همش بهونه بود، اینجا که ایران نبود تا یه پسر یه دخترو ببینه بخواد نزدیکش بشه ...ولی طنین با توجه به چیزایی که قبلا" از عربا شنیده بود حرف شهریارو باور کرد ، یعنی تقریبا" باور کرد، خودشم بدش نمی اومد اونجا بمونه ...
شهریار مشغول شدو طنین نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره ...
پیشه خودش گفت : یعنی یه آدم می تونه انقدر بی حیاباشه !؟
وقتی دید شهریار اهمیتی به حضور اون نمی ده و داره با خیال راحت لباس می پوشه ، خودش روشو برگردوند ...
شهریارم بعده چند دقیقه بی هوا برگشتو یه نگاهی به چهره سربه زیر طنین انداخت ، پیش خودش گفت ، حالا اگه یه دختر دیگه بود دوتا چشم داشت چهار تا دیگم قرض می گرفتو این صحنه کم نظیرو از دست نمی داد...
بعده اینکه لباس پوشیدو آماده شد، شیشه عطرم برداشتو باهاش دوش گرفتو طنینو با اون بومست کرد ...
- بریم ...
طنینم دیگه تو رویه شهریار نگاه نکرد، فقط راهشو کشیدو رفت
وقتی رسیدن لب ساحل ، طرلان دیگه منتظر نشد تا طنینو شهریارم برسن ، فقط دویدو خودشو به آب زد ...
خورشید داشت غروب میکردو به خاطر اینکه لب آب بودن صحنه زیبایی شده بود، طنین بی هوا بغضش گرفت ، آخرین باری که لب دریای شمال رفته بودن وقتی بودکه محمد زنده بود و واسه تعطیلات عید رفته بودن ویلای دایی منصور...
طنین با یاد آوری اون سفر بغضش عمیقتر شدواشکاش سرازیر...
یه نیم ساعتی بود که بی هیچ حرکتی اونجا ایستاده بودو به اوفول خورشید نگاه می کرد، طوری که اصلا" به دوروبرش نگاهی هم ننداخت ...
- غروب قشنگی نه ؟
- ولی خیلی دوستش ندارم، ساحل خزر مهربون تره ...
- ولی نظر بقیه یه چیز دیگس ...ساحل اینجا جز قشنگترین ساحلاس
- واسه من قشنگی اونجا واسه خاطره ای که ازش دارم ...
شهریار با خودش فکر کرد حتما" مسئله عشقو عاشقی بوده که طنین راجع بهش با این احساس حرف میزنه ...
- اینا همش بچه بازی یه روز به همه این خاطره های می خندی ، هیچ کس ارزش گریه های آدمو نداره ...
- اما خاطرات پدرم بچه بازی نیست ، اونا واسه من خیلی با ارزشن
شهریار اخماشو تو هم کرد، باورش نمی شد به خاطر پدرش اینطور مغموم شده باشه، تا حالایادش نمی اومد واسه کسی گریه کرده باشه ، اونم به خاطر کسی که دیگه نیست...

روشو از طنین گرفتو اونم به فکر فرورفت ، یادش اومد آخرین باری که گریه کرده بود وقتی بود که مستانه روبه خاک سپردن، اون روز اشک ریخت، اما پدربزرگش سیلی بدی به گوشش زدو گفت :
- یه مرد اونم از خاندان نیاکان هیچ وقت حق نداره گریه کنه فهمیدی ؟
اون موقع پدربزرگ نفهمید که با این سیلی دنیای یه پسر بچه رو زیرو رو کرد، به خیال خودش خواست که شهریار مردباربیاد،بار اومد، مرد شد، اما با افکارو عقاید پوچو توخالی، مغرور و بدون هیچ حسی ، مثل یه رباط...
شد مثل یه انسانی که تو دنیاش ، آدمای محدودی اجازه داشتن حتی نفس بکشن، بیزار شد از هر نوع ضعفی ، نمی دونست حتی مردام بعضی وقتا واسه اینکه از خشکی زیاد نشکنن مجبورن انعطاف داشته باشن ، یا حتی بعضی اوقات اجازه بدن که اشکشون سرازیر بشه ...
بعدا" هم به خاطر افکار مریضش ناخودآگاه فقط حرفای آدمایی که شبیه خودش بودونو قبول می کردو از اونا الگو میگرفت...
آخرین ضربه رو هم از یه انسانی که فقط اسم یه معلمو یدک می کشید خورد، استاد دانشگاه شون بود ، تحصیلکرده یکی از دانشگاه های فرانسه ...
به ظاهر انسان متشخصی بود ،اما در باطن یه انسان پستو حقیربود...
سرکلاس افکارشو زیاد بروزنمی داد، اما تو میتینگ های شبونش از دانشجوهایی که بیشتر زمینه پذیرش این افکارو داشتن دعوت میکردو سعی می کرد عقاید پوچو بی معنی خودشو القاءکنه...
عضو یه گروهک زیرزمینی بود که سعی داشتن افکار شیطان پرستی رو بین جوونای کشورای جهان سومی رواج بدن ...
اول سعی می کردن جوونا رو نسبت به مسائل احساسی شون سرد کنن، یعنی نسبت به خونه وخونواده ، بعدم نسبت همه آدمای ضعیف تر از خودشون بدبین ...
همه مسائل اعتقادی رو زیر سوال می بردنو تو توجیح سوال های دانشجو ها عدم اثبات ظاهری خدا و دین و بهونه می کردن
بهشون تفهیم می کردن عقلو منطق باید جایگزین خرافه پرستی و تقلیدو بگیره...
استاد ازشون میخواست به کسی که از روی نداری و فقر دست به سمتشون دراز می کنن بیراز باشن ...
و هیچ وقت هدفو و منفعتشونو به خاطر کس دیگه ای به خطر نندازن ...
البته خیلی ها همون اول از دورو برش می رفتن، اما خیلی ها هم شبیه شهریار که از هر نظر پشتشون خالی بود و در واقع برای توجیح کبرو غرورشون یا بعضی هام برای بی بندو باریشون از افکارو عقاید اون حمایتو پیروی می کردن ...
تا جایی که همه اعتقاداتو شرعو عرفو زیر پا گذاشتن وشدن یه سگ کثیف مثل خودش ...
شهریار اون اویل کشته و مرده اون شخص شده بود، طوری که کپی برابر اصل اون بودو جای خالی شو هر جا که اون نبود پر می کرد ...
بعد ها هم بعد عظیمت مجدد استاد به فرانسه خودش رئیسو حامی اون جلسات شد ...
حالا یه مدت بود اوضاع فکریش بهم ریخته بود ، با اینکه به ظاهر از افکارو نظراتش راضی بود یا همچنان مسر به ادمه اون جلسات اما حس می کرد یه جای کار داره می لنگه ...
قبلا" اگه هر هفته نمی رفتو حرفاشو نمی گفتو بهش تکیه نمیکرد حس انسانی رو داشت که یه چیزی رو گم کرده، اماحالا نمی رفتم زیاد ناراحت نبود...
از خودش بیزار شد ، اصلا" تازگی های فقط یه جای دیگه آرامش می گرفت، چه بد!!! به نظر خودش که افتضاح بود...
با خودش گفت این یعنی من دارم تغییر می کنم، نمی خوام ...از تغییر بیزارم ...
من خود شهریارمو دوست دارم ، چشماشو بازو بسته کردو دوباره به صورت طنین نگاهی انداختو بی اختیار بعد اینهمه سال چشماش هر چقدر هم کم ولی مرطوب شد ...

شهریار با تمام وجودش دوست داشت اتفاقی بی افده که از طنین بیزار شه ، اما فعلا" که هرچی پیش میرفت بیزار که نمی شد هیچ، لحظه به لحظه احساسش نسبت به اون بیشتر دچار تغییر می شد
- طنین ... طنین بیا اینجا ، ببین اینا چقدر قشنگه یه ساعت داری با خورشید دردو دل می کنی ؟
طرلان یه عالمه گوش ماهی جمع کرده بود و ذوق زده اونا رو به سمت طنین گرفته بود
- باشه الان می یام ...
چند دقیقه بعد سروکله مهلا و اردشیرم پیدا شد ، اما خبری از شهیاد نبود...
- شهریار بابا شهیاد نیومده ؟
- نه پدر ، برای چی دنبالشین می دونین که کجاست ...
اردشیر آب دهن شو قورت دادو ترجیح داد سکوت کنه ، حتی فکر جایی که اون رفته بودم هم پشتشو می لرزوند ...
- اردشیر خان من دلم می خواد برم آکواریم ، خیلی تعریفشو شنیدم ...
- ای شیطون ، تو از کجا تعریفشو شندی ؟
طرلان حسابی دستو پاشو گم کرده بودونمی دونست چی بگه، دیروز شهیاد حسابی از اونجا براش گفته بودو قول داده بود امروز ببرتش ، که یهو غیبش زده بود
- باشه میریم، از دست این شهیاد ...
اینبار همه پشت بنز اردشیر نشستنو بازم تعریفو تمجید طرلان شروع شد، اما اینبار یکمی کمتر سرو صدا کرد ...
آکواریوم بزرگی که طرلان ازش حرف می زد نزدیک برج بلند شیخ محمد بود ،یکی از بزرگترین برجای خاور میانه
از خوش شانسی اونا ظاهرا" امشب روی دریاچه مصنوعی رقص آبم اجرا می شد
یه دریاچه مصونی ساخته بودن کنار مرکز خرید که روش یه پل سنتی کارشده بود و وسطشم مسقف بود ، که یه عده ای هم علاوه بر کسایی که کنار رود می ایستنو رقصو تماشا می کنن بتونن از بالا هم اون زیبایی رو ببینن ...
مهلا و اردشیر پائین موندن ولی بچه ها رفتن روی پل ، همون جایی که مسقف شده بود ایستادن و منتظر تا نمایش شروع بشه ...
جمعیت بی داد می کردو تقریبا" جای خالی نبود ...
طرلان نزدیک نرده های چوبی ایستاد و دوربین به دست لحظه شماری می کردکه برنامه شروع بشه ، ظاهرا" بعد هر اجرا نیم ساعت توقف بودو دوباره می نواختن
شهریار که از عصر حسابی درگیری ذهن پیدا کرده بود نزدیک طنین شدو کناره گوشش گفت :
- اینجا خیلی شلوغه اعصابم خورد میشه ...
طنین مظلومانه نگاهی به چشمای خمار شهریار انداخت و سعی کرد علت این بهانه جویی شهریارو بفهمه ...
- خوب می گی چیکار کنیم؟
- بیا اینطرف تر ، اینجا خلوت تره، لازمم نیست کاملا" از بالا نگاه کنی
- باشه ...
شهریار طنینو به سمتی که جمعیت کمتر بود راهنمایی کرد ، طنینم با صدای بلند به طرلان گفت که یکمی اون طرف تر منتظرشه ، طرلانم که مست اطرافش بود باشه ای گفتو دوباره مشغول فیلمبرداریش شد ...
وقتی باهم تنها شدن ، دوباره شهریار سرشو نزدیک طنین کردو گفت:
- هیچ وقت از شلوغی اینحا و مردای عرب خوشم نیومده ...
- چیزه جدیدی نیست ، شما تقریبا" از هیچ آدمی خوشت نمی یاد
شهریار با خودش فکر کرد این دیگه بی انصافیه اما ازیه طرفم خوشش اومد که طنین افکارو عقایدشو خوب فهمیده ...
بعد دوسه دقیقه ای ، موزیک نواخته شدو آبی که از فواره ها بیرون می زد با ریتم آهنگی که از مایکل جکسون زده شد شروع به رقصیدن کرد...
صحنه خیلی زیبایی بود، جزمعدود چیزایی بود که از وقتی پا تو این کشور شیخ نشین گذاشته بودن برای طنین جذابو شیرین بود، با اوج گرفتن آهنگ و بالا رفتن بیش از حد آب یه تعدادی برای دید بهتر به سمت اونا اومدنو جا برای طنینو شهریار کمتر شد ...
این وسط یه جوونه عرب دشداشه پوش که به ظاهر طنین توجهشو جلب کرده بود به اونا بیش از حد نزدیک شدو سعی کرد فضای خالی بین شهریارو طنینو پر کنه
شهریار وقتی این صحنه رو دید حسابی کفری شد، حالا درست بود که خودش زیادی به طنین نزدیک نمی شد، اما سرشم می رفت نمی ذاشت اون مرد عرب دستش به تنها دلیل آرامش این روزاش بخوره ...

- بیا این طرف ...
- چرا؟!
- هزار بار بهت نگفتم وقتی یه چیزی می گم گوش بده ، بیااین طرف تر
- اما من جام راحت ...
- به درک ، همین جا وایسا ، این مردای عربم بد کیسی نیستن

طنین اخماشو تو هم کردو یه نگاهی به دورو برش انداخت ، چیز خاصی توجه شو جلب نکرد اما براش جالب شد این دومین باری بود که امروز شهریار بی غیرت ادای آدمای با غیرتو در می آورد...

- تو مشکل داری جناب ، اینجا همه حواسشون به کارخودشون ، مطمئن باش کسی به من نگاهم نمی کنه ...
طنین داشت با حال دلخوری و قهر جواب شهریارو می داد که آخرین قطعه آهنگ هم نواخته شدو اجرا تموم شد ..

همون موقع به خاطر جمعیت زیاد ، افرادی که اون دورو بر بودن برای اینکه سریع تر خارج بشن به سمت خروجی هجوم آوردن ، اون پسره عربم فرصتو غنیمت شمردو خودشو به طنین نزدیک کرد ...

شهریار اینبار بی کار نموندو تو آخرین لحظه طنینو به سمت خودش کشوند ....

طنین وقتی به خودش اومد حس خاصی داشت ، شهریار اینکارو انقدر سریع انجام داد که زمان هیچ عکس العملی رو براش نذاشته بود ...

تموم تنش گرم شده بودوحالا گرمای تن شهریارم با عطری که زده بود مخلوط شده بود و داشت اونو دیونه می کرد

حس می کرد تموم عضلاتش منقبض شده و قدرت هیچ حرکتی رو نداره ، چقدر بد که نمی تونست خودشو کنار بکشه ...

با خودش گفت : خیلی ضعیف النفسم ...

صد بار تصمیم گرفت که عقب گرد کنه ، اما با آخرین حرکتی که جمعیت کرد ، اوضاع وخیم ترم شد، شهریار دستشو پشت کمر طنین انداختو اونو بیشتر به سمت خودش کشید ، دیگه کار از کار گذشته بودو حالا کاملا" تو آغوش شهریار بود ...

از نظر طنین این دیگه ته ماجرا بود ، خون داشت خون شو می خورد ، از یه طرفم قدرتشو نداشت کنار بشکه ...

شاید این حالت دوسه دقیقه ای بیشتر طول نکشید ، اما دنیای جفتشو نو زیر رو کرد

شهریار برای اولین بار تو همچین حالتی قرار می گرفت ، حتی نمی دونست الان که طنینو بغل گرفته باید چیکار کنه یا حتی بعدش ...

ولی براش حس شیرینی بود و دلش می خواست جمعیت حالا حالا ها کنار نرن تا بتونه همچنان تو اون حالت باقی بمونه ...

دوست نداشت فکر کنه الان حس طنین چیه ؟ فقط داشت به گرم شدن تن خودشو بالارفتن ضربان قلبش دقت می کرد...

چیزی که براش خیلی جدید و دلچسب بود ، اما غافل گیر شد، طنین سرشو تو یه لحظه کوتاه روی شونه شهریار گذاشتو یه نفس عمیق کشید و با این کارش نفس شهریارو گرفت ...

شهریار حس می کرد داره خفه می شه ، ته مونده اکسیژن توی ریه هاشو هم مصرف کرد، اما صورتش داشت رو به کبودی میرفت

- طنین ...طنین کجایی ؟
طنین که انگار از یه خواب یا رویای شیرین بیرون اومده باشه ، سریع سربلند کردو تو آخرین لحظه با چشمای مرطوبو تب دار چشمای خمار شده شهریارو نگاه کرد ، یه نگاه داغو سوزنده با تموم احساسی که داشت ،بعدم خودشو کنار کشیدو سمت صدا رفت ...

- اینجام طرلان ، بیا این طرف...

شهریار با رفتن طنین دوباره به حالت عادی برگشت اما ظاهری ، ولی درونش غوغایی شد که ممکن بود همه چی شو نابود کنه ...

وقتی رسیدن پائین پل دیگه تو روی هم نگاه نمیکردن ، انگار طبق یه قانون نانوشته قرار گذاشته بودن اون لحظه رو نادیده بگیرن و به روی هم نیارن ...

- طرلان جان حسابی فیلم گرفتی دیگه ؟
- بله اردشیر خان ، خیلی قشنگ بود مرسی...
- شما چی طنین جان؟ لذت بردی؟

طنین یه نفس عمیق از ته دل کشید، می تونست بگه یکی از قشنگترین لحظات عمرمو داشتم !؟ اما این یه راز بود یه راز سر به مهر که شاید تا عمر داشت ممکن بود جرات نکنه حتی برای خودش بازگوش کنه ..

- بله ،ممنون عالی بود...
- موافقین بریم شام بخوریم ؟
همه موافقت کردنو امشب شامو بیرون هتل خوردن

وقتی رسیدن هتل ، طنین یه سره به تختش پناه بردو چشماشو بست ...

هزار بار اون چند دقیقه شیرینو تو ذهنش مجسم کرد ، اما هر بار که غرق لذت می شد حس گناه تموم تنشو پر می کردو احساساتشو به سخره می گرفتو اونو یه دختر هوس ران می خوند ...

اشکش سرازیر شد چه حس بدی داشت ، تو اون موقعیت واقعا" توان کاره دیگه ای رو نداشت حاضر بود به جای این همه سال پاکی جزای اون گناهو به جون بخره ، اما تو آغوش شهریار که می دونست فرسنگها ازش دوره آرووم بگیره...

با خدای خودش حرف زد ، گریه کردو ازش خواست که اونو ببخشه ..

توبه نکرد چون شک داشت که بتونه در برابر این حس مقاومت کنه ، ولی به خودش قول داد تا اونجا که می شه ازش دورباشه که موقعیتی دوباره ، به وجود نیاد ...

طرلانم تو تختش دراز کشیده بودو داشت به جایی که شهیاد بودو مطمئنا" خوش می گذروند فکر می کرد ...

نیم ساعتی گذشتو گوشیش صداکرد و یه پیام از شهیاد براش اومد

- می تونی بیای تو اتاقم؟
قلب طرلان از جا کنده شده ، از یه طرف داشت جون می داد که یه لحظم شده کنار شهیاد باشه از یه طرفم می دونست رفتنش عواقب خوبی نداره ...

- بیام چی کار ؟
- بیا اینجا باهم دعا بخونیم ...
- مسخره ...
- خوب یه پسر به نظرت این وقت شب واسه یه دختر برای چی پیام می ده که بیاد پیشش...
- واسه چی؟
- بیا یکم باهم باشیم ...

طرلان با دیدن این جمله تموم تنش گر گرفت ، همیشه می دید که شهیاد نسبت بهش توجه نشون می ده اما بیشتر فکر می کرد برای چزوندن طنین این کارو می کنه، اما الان که ازش خواسته بود بره پیشش اگه می تونست باسرمی رفت...

- نمی شه ...
- دیونه ، چرا نمی شه؟
- می ترسم طنین بفهمه ...
- خوب بفهمه به اون چه ؟ زودباش بیا ،همین الان

طرلان که فقط منتظر یه تلنگر بود ، سریع تصمیم شو گرفت،یه بالش زیر ملافه گذاشتو با کمترین صدای ممکن خودشو به اتاق شهیاد رسوند

در زدو منتظر شد که شهیاد دور باز کنه

چشمش از چیزی که می دید داشت از حدقه بیرون می زد ، تقریبا" چیزی تنش نبود ...
یه نفس عمیق کشیدو مثل کسی که به یه تابلو نقاشی مدرن نگاه می کنه محو تماشای اندام ورزیده شهیاد شد

- نمی خوای بیای تو خوشگله ؟
- چرا ..چرا ، خوب اون هیکل گنده رو بکش کنار دیگه...
- ای به چشم ...

طرلان وارد اتاق شدو اولین چیزی که توجه شو جلب شیشه های شیک مشروب بود ...

- اینا چیه شهیاد؟
- هیچی عزیزم واسه سرگرمی گذاشتم ؟
- یعنی باهاش بازی می کنی ؟
- نه خوشگله باهاش سرمو گرم می کنم...

شهیاد اینو گفتو همراه با خنده گوشه لبش یه کمی از شراب قرمز که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد برای خودش ریختو یه نفس سر کشید

- می خوری ؟
- تا حالا نخوردم...
- می خوای امتحان کنی؟
- بدم نمی یاد...

شهیاد تو همون گیلاسی که واسه خودش ریخته بود یکمی هم واسه طرلان ریخت

- کم بخور ، ممکنه ظرفیتت پائین باشه، حالت بد بشه ...

طرلان یه خنده سر خوش کردو گیلاسو به دهنش نزدیک کرد...

- چقدر تنده؟
- تلخ ، تند نیست...
- اما کیف می ده ...

طرلان بقیه محتویات گیلاسو آرووم آرووم خوردو حس کرد سرش داره گرم می شه ...

شهیاد جلو اومدو کنار گوش طرلان گفت :

- تا حالا با کسی بودی؟

طرلان با ترس به چشمای شهیاد نگاهی کردو گفت :

- نه ...
- اره معلوم ، تو گفتی منم باور کردم
- این دیگه مشکله خودته...
- حالا اونارو ول کن، بیا اینجا ...

شهیاد دست طرلانو گرفتو یه بوسه داغ روش نشوند ...

طرلان چند باری نزدیک فرزاد شده بود ، یکی دوباری هم خونش رفته بود، اما کار به جای خیلی باریک نکشیده بود ، در واقع فرزاد واسه خالی نبودن عریضه انتخاب شده بود وگرنه اصلا" باب میلش نبود ...

آخه شهیاد کجا و فرزاد کجا ، چشمای عسلیو قد و قواره و عضلات تو هم پیچیده شهیاد کجاو اون فرزاد به قول دوستاش ریقو کجا ...

شهیاد ازهر نظر باب طبعش بودو این فرصت برای نزدیک شدن به اون عالی بود

- چه بوی خوبی میدی شهیاد...
- تعریف با حال تری بلد نبودی؟
- مثلا" چی؟
- مثلا" ...مثلا" چه چشمای نازی داری یا عجب لبای خوشگلی داری ...

طرلان وقتی کلمه لبای خوشگلو شنید نا خود آگاه توجهش به لبای تب دار شهیاد جلب شد ، پیش خودش گفت راست می گه خدایی لباش حرف نداره ...

بعدم نگاهش دوباره سمت لبای اون چرخید

- خوب برانداز کردی؟ نظرت چیه؟
- عالی ، حرف نداره ...

شهیاد دوباره لباشو به گوش طرلان نزدیک کردو گفت:

- تا حالا کسی بهت گفته خیلی لوندی ؟
- تا لوندو چی تعریف کنی ؟

می خواست بااین حرف از زبون شهیاد راجع به زیبایی و شیطنت چشماش بیشتر بشنونه ...

- اینکه خیلی ناز می خندی ، یا چشمات آدمو مست می کنه ،یا لحن صدات آدمو داغ میکنه...
- اوف ... تو دیگه داری زیادی شلوغش می کنی ، این خبرام نیست

شهیاد وقتی دید داره به هدفش نزدیک می شه روی تخت خوابیدو طرلانو به طرف خودش کشید ...

- بیا ببینم شیطون می خوای منو دیونه کنی ، من دیونه خدایی هستم ،لازم نیست برام ناز کنی

طرلان خنده پسر کشی کردو رو صورت شهیاد خم شد...

شهیاد انقدر وارد بودکه دختری رو که تازه کاره رو سریع آماده رزم کنه ،البته کرم از خود درختم بود ، طرلان خیلی راحت تر از چیزی که شهیاد تصورشو میکرد خودشو تسلیم کرد

دوسه ساعتی کنار شهیاد بود ،ولی دیگه کم کم بایدمی رفت...

- کجا ؟
- برم دیگه ، ممکن کسی بویی ببره ...
- بازم می یای؟
- تا ببینم ...
- تا دوباره بخوامت ...
- برو بابا فکر کردی الکی ؟
- نیست ؟
- دفعه بعد نشونت می دم خیلی هم الکی نیست ، فعلا" باید برم ...
- بای ....
- طرلان سر خوش از کیفی که کرده بود، برگشت به اتاقش، درظاهر که طنین خواب بودو چیزی از غیبت اون نفهمیده بود...

طنین واسه اینکه شب به نسبت زود خوابیده بود سحر خیز شدو از تختش بیرون اومد ...

یه دوش اساسی گرفتو اینبار نوبت اون بود که بخواد طرلانو توخواب سکته بده ...

- بیدار شو دیگه خبرت ...
- طنین ولم کن حال ندارم ...
- مگه کوه کندی ؟ پاشو تا جوون مرگت نکردم
- برو بابا دلت خوشه ... مال این حرفا نیستی ...
- طرلان ...

طرلان چشماشو ریز کرد به صورت طنین نگاه کرد ...، از این لحن طنین انقدر تعجب کرده بود که حد نداشت

- جونم ...
- تو فرزادو خیلی دوست داری ؟
- ببخشید ...
- به سوال این آسونی هم نمی تونی درست جواب بدی ؟
- تا دوست داشتنو تو چی ببینی
- منظورم اینکه عاشقشی ؟

طرلان بی هوا خندید ....

- برو بابا عشق چیه ، معلومه که نه ، اون فقط یه سرگرمی بود همین
- یعنی چی ؟ مگه می شه !
- به نظرم این حرفا مسخرس ، از اسارات بیزارم عشق یعنی اسارت ...

طنین با خودش فکر کرد عجب تعبیر جالبی ؛ اما از نظر اون عشق یعنی اوجِ پرواز روح ،برای اون عشق به هیچ وجه نمی تونست اسارت روحو جسم باشه ...

با خودش گفت دارم با کی حرف می زنم ، کسی که عشقوبه اسارت تشبیه می کنه اصلا" هم فکر خوبی نمی تونه باشه ، به نظرش با خودش فکر می کرد بهتر بود ...

بعد از صبحونه اساسی که اون روز نوشه جون کردن ، اردشیر به بچه ها پیشنهاد داد تا برن و این سرزمین رویای رو از نزدیک ببین ...

دریم لند یه پارک آبی بود که تو یکی از شهرای اطراف دبی ساخته بودن ... خودشو مهلا هم رفتن تا از نهار امروزشون تو یه رستوران سنتی ایرانی لذت ببرن...

طرلان رو کرد به شهیادو گفت:

- شهیاد خان خیلی راه تا اونجا داریم ؟
- تقریبا" 1 ساعتی می شه ...
شهریارم به دخترا گفت:

- با خودتون لباس بیارین ، دیگه نمی تونین همین طوری با این لباسا تو ماشین بشینین ...

با این لحن شهریار به جفتشون برخورد ، ولی مجبور شدن اطاعت کنن چون قطعا" نمی ذاشت با اون لباسا دوباره سوار ماشین بشن ...

پسرا هر کدوم با یه ساک جدا گونه و دخترام با یه ساک مشترک راهی شدن ...

نزدیک ساعت 11 بود که بالاخره بعد کلی پرسو جو رسیدن ...

ورودی روپرداخت کردنو وارد محیط پارک شدن ، یه جای سرسبز و زیبایی بود ، اما دست ساز انسان ، بکرو طبیعی نبود اما قشنگ بود ...

طنین داشت از خجالت آب می شد ، باورش نمی شد تا این حد اوضاع اینجا خراب باشه ، حتی از این که زنای دیگه جلو شهریار لخت بودن شرمنده می شدو سرشو زیر می نداخت ، بعدم به خودش لعنت فرستاد که چرا اصلا " همچین جایی اومده ...

وقتی شهیاد بهشون گفت که برنو لباس مخصوص بپوشن انگار یه سطل آب جوش ریختن روی سر طنین ، باخودش تصور کرد اگه قرارباشه همچین لباسی رو جلوی شهریار بپوشه مرگ براش آسون تره ...

اما طرلان هرچند حرف شنوی خاصی از کسی نداشت اما حضور مادر و اردشیر باعث می شد تو لباس پوشیدنو و حرکاتش یه مقدار مراعات کنه ، ولی حالا که کسی نبود آزادو راحت هر کاری که می خواستو انجام می داد

طنین تنها کاری که کرد ، یه بلوز و شلوار تنگ تر پوشید که جلوی دستو پاشو نگیره و شالشم رو سرش محکم کرد ...

ولی ... وای وای... قیافه و سرو وضع طرلان دیدن داشت

- احمق این چیه پوشیدی؟
- طنین بخوای دخالت بیجا کنی اینجا جلوی همه آبروریزی میکنم ، پس خواهش می کنم کاری به کارم نداشته باش، من دوست دارم راحت باشم ،در ضمن کناره منم راه نمی ریا ، نمی خوام انگشت نمای خاصو عام بشم
- یعنی خودت خجالت نمی کشی ؟
- نه ، برو بابا، اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من ، راستی راستی روت میشه اینطوری بیای بیرون ؟ بابا اینجا همه دوتیکه پوشیدن ، لباس منم خودش مایه آبرو ریزی هست اما تو رو می بینم به خدا گریم می گیره ...

طنین یه بار دیگه به سرتا پای خودش نگاه کرد ، اصلا"م بد نبود ، خیلی هم خوب بود با خودش گفت :
- به درک بذار بقیه هر چی می خوان بگن ...

ولی بی خیال طرلان شد ، در واقع کاری از دستش بر نمی اومد ...

باهم از رختکن بیرون اومدنو منتظر پسرا شدن

ولی شهیادو شهریار مثل بقیه مردا فقط مایو پوشیده بودنو اون هیکل تراش خوردشونو به نمایش گذاشته بودن ...

شهیاد تا طنینو دید یه گوشه لبش بالارفتو گفت:

- فکر کردی قراره بریم امام زاده ، اومدیم آب تنی نا سلامتی ، نکنه می خوای بااین شال مسخره بری تو استخر ؟

طنین اخماشو تو هم کردو روشو برگردوند ، اونو حتی لایق جواب دادنم ندید

- بریم ...
- اره ...
شهریار طنینو مخاطب قرار داده بودو اخماش تو هم بود

اما طنین متوجه نشد علت اخمای تو هم شهریار چی می تونه باشه! با خودش فکر کرد

- یعنی از اینکه مثل بقیه لخت نیستم ناراحت شده ، حتما" اونم بانظر طرلان موافق که من مایه آبرو ریزی هستم...

با این تصور بغضش گرفت ، یعنی اینجا باید این مثال رو واقعی می کرد که می گن خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو

اما به هر حال اون یه اعتقاداتی واسه خودش داشت ، جانماز آب نمی کشید، خیلی اهل پوشوندن خودش نبود ، از لحاظ ظاهری هم امروزی و خوشتیپ بود اما محال بود بدنشو اینجا جلوی این همه مرد به نمایش بذاره...

واسه خودش ارزش قائل بودو این ارزش براش گرون بدست اومده بود ...

بعده چند دقیقه پیاده روی ، بالاخره به قسمت اصلی رسیدن و طنین با دیدن اون همه چیز قشنگ سعی کرد ناراحتی چند دقیقه پیش رو فراموش کنه و امروزو خوش باشه

طرلانو شهیادم که همون اول اونارو کسل کننده دیدنو خودشون رفتن تا کیفشونو بکنن ...

- خوب ، کدومو می خوای سوار شی؟
- نمی دونم ولی به نظرم همش هیجان انگیزه...
- با اون سر سره چطوری ؟

شهریار یکی از بزرگترین سرسره ها رو نشون طنین داده بود

اصول کار این بود که آب با یه دستگاه مکنده پمپاژ می شد به سمت بالای سرسره ها و از اون بالا می ریخت داخل استخر عمیقی که زیر هر کدومشون بود...

طنین از تصور اون ارتفاع و پرشی که بعدش تو آب داشت نفسش بند اومد

- اما من می ترسم ....

اولین بار بود که شهریار ضعفی از کسی شنیده بودو بهش نخندیدو دلش به حال طرف سوخت ، یعنی خودش بود !!!اونو دلسوزی!!!

- دختره گنده ، این بچه بازیا چیه در می یاری ...
- ترس که کوچیکو بزرگ نمیشناسه ...
- یه بار دیگه از ترس حرف بزنی من می دونمو تو ...

شهریار غرق لذت شده بود که طنین ترسیده ، می خواست کاری کنه که بترسه بعدش خودش آروومش کنه ،مریض شده بود ، دیوانه دیوانه ....

طنین یه نگاهی به سرتا پای شهریار که گوشه لبش خنده بود انداختو به نظرش اومد این شهریاری رو که الان جلوش ایستاده اصلا" نمی شناسه ، این شهریار کجا و اون رئیس بد اخمو نق نقو کجا ، هرچند حالا هم از دیونه بازیا و نیش زبونش در امان نبود امابازم این شهریار براش نا آشنا بود ...

رسیدن پای پله ها و طنین چشماشو بست ، حس خفگی ازهمین الان داشت خودشونشون میداد

- پس بذار وصیت کنم ...
- دیونه ، مگه قراره بمیری ؟
- بعیدم نیست ...
- خوب فوقشم می میری ، یه آدم ترسو کمتر بهتر ، نیازی به وصیت نیست
- اصلا" نمی خوام بیام مگه زوره؟
- معلوم که زوره ، منو کشوندی تا اینجا که بگی نمی یام...

طنین پشتشو کرد به شهریارو راهشو کشید که بره ...

اما شهریار با عجله به سمتش رفت تا مانع رفتنش بشه ، دستشو جلو بردو دست طنینو گرفت ...

طنین چشماشو بستو با لمس دستای شهریار بازم گر گرفت ...

چه قولو قراری باخودش گذاشت بود ، میخواست نذاره موقعیتی پیش بیاد که نزدیک اون باشه ، اما خوب دست اونم نبود این سفرو تفریحاتشو کسه دیگه ای برنامه ریزی کرده بود ...

- میدونی که نمی تونی بری،پس مقاومت نکن...
- حالم از این زور گوی هات بهم می خوره ....
- برام مهم نیست ...

شهریار دست طنینو محکمتر گرفتو اونو به سمت پله ها هل داد

- ترس الان معنی نداره ، وقتی عقل شعور هست ترس یه واژه مسخرس ...
- اما به نظر تو هر نوع حسی مسخرس ...

شهریار متعجب از حرف طنین به چشماش زل زد، تویه چشمای سبزو وحشی طنین دنبال معنی حرفش میگشت ، اما هرچی عمقتر شد سردرگمیش هم بیشتر شد ...

- برو بالا ، نمی تونی با حرفای انحرافی منو از تصمیم منصرف کنی

طنین با پای لرزون پله ها رو بالا رفت و پشت سرشم شهریار پله هارو طی کرد

وقتی رسیدن به بالای پله ها طنین یه نفس عمیق کشیدو اشهدشو خوند

- واقعا" واجب ، می شه کوتاه بیای ؟

- غیر ممکن ، تو که می دونی از آدمای ضعیف بیزارم ...
- خوب می شه از منم بیزارشی ؟ مهم نیست به خدا ، فقط بذار برگردم

اینبار بد جوری به شهریار بر خورد به نظرش حالا که اون داشت انعطاف نشون می داد طنین نباید تو ذوقش می زد

اما اون دختره بیچاره از کجا باید می دونست شهریار از این ترسش داره لذت می بره و میخواد بعدش کنارش باشه و تسلای دلش ...

الحق که یه دیوانه تمام عیار بود ...

طنین جلو نشستو شهریارم پشتش ، خوبیش اینجابود که کسی دورو بر اون سرسره نبود وگرنه بادیدن اون صحنه از خنده روده بر می شد

هر چی طنین بیشتر اصرار می کرد شهریارمصر ترمیشد که این کار انجام بشه ...

- برو دیگه طنین خفم کردی...
- نمیخوام، نمیتونم...
- مرگ ...

شهریار دستشو روی شونه طنین گذاشتو دم گوشش گفت:

- ببین طنین اگه همین الان نری خودی هلت می دم ،چطوره ؟
- شهریار خواهش میکنم ....

بند دل شهریار پاره شد ، چقدر مظلومانه التماس می کرد و چقدر سنگدل شده بود اون ...

اما دیگه منتظر نشد ، طنینو از پشت هتل داد و اون بیچارم تو آخرین لحظه فقط فرصت کرد که به عقب برگرده و سرشو تو سینه شهریار مخفی کنه دور کمرشو محکم بگیره و یه جیغ ماوراءلبنفش اونو مهمون کنه ...

- خدا .... خدا ...الهی بمیری شهریار ...خیلی نامردی ....

اینارومیگفتو پشت سر هم جیغ میکشید ...

سرسره تقریبا" 5 متری ارتفاع داشت و تا اومدن به داخل آب پرت بشن زمانی زیادی طول کشید ، البته این نظرطنین بود وگرنه برای شهریار اصلا" به چشم نیومد...

- واییییییی ....مامان......... خدا جونم.......... وایییییییی ...
- هیس ،چته ؟آبرومون رفت...
- حرف نزن ، حرف نزن ، ای خداااااااااا.....

وقتی خداشو با همه قدرت صدا کرد دیگه تو آب افتاده بودنو طنین واقعا" داشت خفه می شد ، زیر آب دستو پامی زدو چشماش سیاهی میرفت ، ولی شهریار سریع خودشو جمعو جور کردو زیرآب دنبال طنین می گشت

چندباری چشم چرخوند امااونو ندید ،ترس همه وجودشوگرفته بودو یه لحظه حس کرد اشتباه کرده اما از اونجایی که پذیرش هیچ اشتباهی براش ممکن نبود دوباره زیرآب رفتو طنینو دید ...

دختر بیچاره با اخرین توانی که داشت دستوپامی زدکه بالاخره شهریار خودشو بهش رسوندو کمکش کرد که روی آب بمونه ، عمق استخر زیاد بودو به خاطر فشاری زیادی که موقع پرتاب تو آب به بدنش اومده بود نمی تونست طنینو روآب نگه داره ، یکمی دیگه خودشو جلو کشیدو بعد وقتی به سمت کم عمق استخر نزدیک شد دستشو زیر سرطنین گذاشتو اونو بغل کردو تو سینش فشرد ....

به نظرش اومد یه هدیه از آب گرفته که براش خیلی عزیزه ، کیف کرد با تموم وجودش ، لذت برد که اونو نجات داده، هرچند خودش مسبب این اتفاق بود اما لذتی که باعث شده بود طنین از ترس بهش پناه ببره براش کافی بود ...

طنین که تازه تونست نفس بگیره ، فقط چشماشو بسته بودو از خدا بابت زنده موندش تشکر میکردو توجهی به این نداشت که تو بغل حامیشه و اون از اینکه نجاتش داده غرق لذت شده ...

شهریار از اونجا بیرون اومدو خودشو به صندلی های مخصوص رسوند و طنینو روی یکی از اونا خوابوند...

همه لباساش به بدنش چسبیده بودو شالش دیگه روسرش نبود و دورگردنش افتاده بود

طنین وقتی از سفتی جاش مطمئن شد، چشماشو باز کردو به چشمای سرخ شهریار نگاه کرد ...

- نامرد ...
- خوب ....
- بی معرفت ...
- دیگه ...
- ازت متنفرم ...
- بازم ...
- خیلی پستی شهریار ، مثل شیطانی ، می دونستی ؟
- مثل چیه ، من خود شیطانم ...

اینو گفتواز طنین که مثل موش آبکشیده شده بود خنده کنون دورشد...

شروع کرد سر خودش داد بزنه ...

- حماقت تا این حد ، دارم از حد می گذرونم ، نباید اجازه بدم فکر کنه می تونه هر طوری دلش می خواد باهام حرف بزنه ، ابله ، دلم می خواد استخوناشو خورد کنم، ولی خدائی وقتی می ترسه چشماش آدمو بیچاره می کنه ، دلت می خواد درسته قورتش بدی ...

- اه ...حال بهم زن، از این فکرا بکنی نابودت می کنم ....

در حال کلنجار با حس خوب و بدش بود که شهیاد و دید

- شهیاد تا کی هستی ؟
- تا هر وقت بشه ...
- من دوست ندارم خیلی بمونم ، ترجیح می دم برگردم ...
- هر طور راحتی اما ما می مونیم ...
- پس ما ممکنه برگردیم شمام هر وقت دوست داشتین بیاین ..
- باشه ...

شهیاد برای شهریار دست تکون دادو ازش دور شد ، اون حالا حالا ها اینجا کارداشت نمی تونست به خاطر لوس بازی داداش ننرش از تفریحش بگذره که ...

شهریار با دست پر به سمت طنین برگشتو دیدکه آرووم روی صندلی دراز کشیده و چشماشو بسته ...

- بگیر ...
- چیه؟
- نترس ، آبشنگولی نیست ...
- خوب چیه؟
- آب انبه ... خوشمزس ...
- باشه مرسی ...

طنین لیوان آب میوه رو از شهریار گرفتو به استخری که بچه ها داشتن توش شنا می کردن نگاه کرد ...

- می خوای برگردی؟
- نه خوبم ، مشکلی نیست ، اما ترجیح می دم ازقسمت بازی بچه ها استفاده کنم ...

شهریار یه نگاه چندش آوری به سمت اونا کردو گفت:

- از بچه ها متنفرم ...

دهن طنین از شنیدن این حرف از تعجب باز شد ...

- از بچه ها متنفری ؟!
- اره ، خیلی دستو پاگیرن ...
- دستو پاگیرن! چه بی معنی ، به نظر من اونا قشنگترین هدیه خداهستن ...
- خوب این نظرتو ، و تو از اون دسته آدمایی هستی که نظراتشون خیلی مسخره و بچگونس ...
- اره شاید بچگونه باشه ، اما از نظرات مغرورانه خیلی بهتره ...
- وایسا ببینم ، چرا تو تازگیا انقدر جواب منو می دی ؟! هنوز یاد نگرفتی احترام رئیس آدم واجب...
- کی گفتی تو اینجا رئیسی، بهت که گفتم تو بیرون شرکت واسه من ...واسه من ...
- بگو دیگه ، چیم ؟

طنین دوباره شیطون شدو رو بهش گفت :

- به نظر خودت تو کی من می تونی باشی؟

شهریار دوباره داغ شد ، حتی جرات نداشت این سوال از خودش بکنه ، حالا طنین اینو ازش پرسیده بود ، واقعا" طنین برای اون کی بود؟ !

توچشماش دقیق شدو حس کرد ، الان بزرگترین اعترافو باید حداقل پیش خودش بکنه ، طنین برای اون حالا دیگه از هیچی گذشته بودو شاید داشت می شد همه چی، واین چیزی بود که نمی خواست بذار راحت همه وجودشو بگیره ...

- ترجیح می دم همون کارمندم باشی...

طنین توقفع داشت حالا ازش بشنونه کلا" به حسابت نمی یارم چه برسه به اینکه بخوای باهام نسبتی داشته باشی، اما این نسبتم به نظرش می تونست امیدوار کننده باشه ...


- اما من دوست دارم داداشم باشی، هیچ وقت داداش نداشتم ، به نظرت چطوره ؟!

این مضحک ترین کلمه ای بود که طنین می تونست به زبون بیاره و باهاش شهریارو کفری کنه ...


- خیلی دیگه روتو زیاد نکن، همین که افتخار دادم کارمندم باشی ازسرتم زیاده ...

طنین خندید، از ته دل ، تو تک تک کلمات شهریار حرصی بودنشو حس کردو این حرص یه معنی بیشتر نمی تونست داشته باشه ، اینکه شهریار از اینکه برادر طنین خطاب بشه بیزار بود


- بسه دیگه بلند شو،حالم ازصدای جیغو داده این چندشا بهم خورد ...
- میدونی اونام نظرشون نسبت بهت همینه؟یه آدم درازه ، اخموی ، بیقواره و کسل کننده ...
- بد جوری این توصیفات تو دلت مونده بود بچه جون ،نه ؟


شهریار بلند شدو ایستادو آهسته از طنین دور شد ...


- کجا می ری حالا ؟بهت برخورد؟
- من اهمیتی به حرفای یه بچه لوسو ننر نمی دم ، اصلا" اینکه در موردم چی فکرمیکنی مهم نیست
- اما من اصلا" به تو فکر نمی کنم ...

شهریار دستشو همون طور که پشتش به طنین بود به عقب برگردوندو تکون داد یعنی که برو بابا ...


راهشو کج کرد سمت استخری که دوست داشت ، یه دریاچه مصنوعی بود ، اشباع شده از نمک...


طوری که وقتی کسی داخلش می رفت می تونست بدون اینکه به جایی متصل باشه روش شناور بمونه ، شهریار از این حس خوشش می اومد یه جورایی با حس بی وزنی آرامش می گرفت ...


وارد شدو شوری آب پوستشو تحریک کرد، یه مقدار همونجا ایستاد تا بدنش به این حالت عادت کنه ، چون هرچقدر به وسط دریاچه نزدیک می شد، غلظت آبم بالا می رفتو حتی بخاری که بر اثر تصعید آب بلند می شد چشمو می سوزند ...


تقریبا" به وسط دریایچه رسیدو کاملا" تو آب معلق شد ، چقدر آرامش بخش بود ،چشماشو بست به فکر فرورفت ...


- دنیام داره دچار تغییر میشه ، نمیدونم اینو دوست دارم یا بعدا" از اینکه اجازه دادم کسی وارد دنیام بشه پشیمون میشم...

خیلی به ندرت پیش می اومد شهریار بین تصمیمی مردد بمونه ...


اصولا" کارایی که انجام می داد از قبل برنامه ریزی شده بود، کلا" چیزی به نام مورده اتفاقی تو زندگیش بی معنی بود ، اگرم بود یا با پول حل می شد یا با پارتی اونم در اسرع وقت ...


اصلا" چیزی دورو برش وجود نداشت که بخواد بیشتر از یکی دوساعت ذهنشو مشغول کنه ، از این حالت متنفر بود که چیزی ذهنشو مشغول کنه که اصلا" ندونه چی هست ! کجای زندگیش قرار گرفته یا قراره با وجودش چه تاثیراتی رو تو زندگیش بذاره ..
.

انقدر مثل یه رباط از روی برنامه زندگی شو پیش برده بود و تموم موارد اطرافشو تحت تسلط خودش قرارداده بود که حالا با این پیشامد داشت به مرز جنون می رسید ...


نه مقصری این وسط بود که بخواد تقصیراتو گردن اون بندازه ، نه کاری از پولو پارتیو این چیزا بر می اومد ، و این بد ترینو کلافه کنده ترین چیزی بود که داشت تو زندگیش تجربه می کرد

عجب معضلی !! دغدغش چه چیز بزرگی بود ...

از آب بیرون اومدو با خودش گفت :بهتره اصلا" بهش فکر نکنم ...
تموم بدنش غرق نمک شده بودو حس می کرد حالت تهوع داره ، سریع دوش گرفتو دنبال طنین گشت
تقریبا" بیشتر پارکو گشته بودو که طنینو دید ، زیر آبشار مصنوعی توی استخر ایستاده بودو سرشو بالا گرفته بودو با چشمای بسته داشت کیف می کرد
دوباره خودشو به آب زدو نزدیک طنین شد ...
به خاطر صدای زیادی که ریزش آب از آبشار به دورن استخر ایجاد می کرد ، طنین متوجه نزدیک شدن کسی نشد ، تو عالمو رویای خودش غرق بود و داشت انگار بااین کار غماشو می شست ...
بهش نزدیک تر شد ولی زیر آب نرفت ، فقط از همون فاصله کم دوباره محو تماشای اون شد ...
یه لحظه به نظرش رسید با تموم وجودش دلش می خواد اونو بغل بگیره ...
از کنارش آرووم رد شدو خودشو به پشت طنین رسوند ، به خاطر موجایی که رو آب ایجاد می شد تعادل نداشت ، اما هر طوری بود خودشو ثابت نگه داشتو یه نفس عمیق کشید ...
طنین حس کرد کسی بهش بیش از حدنزدیک شده ، گوشاشو تیز کردو منتظر بود اگه قراره اون طرف کاری کنه سریع به حسابش برسه ...
دستاشو از هم باز کردو به محض اینکه خواست طنینو بغل کنه اون به عقب برگشتو نگاش کرد ...
با خودش گفت: هر کی باشه الان می خوابونم تو صورتش ، باورش نمی شد شهریار پشت سرش بوده ...
تمام لحظاتی که بهم نزدیک شده بودن یا همو لمس کرده بودن اتفاقی بود هرچند ظاهری بودو تودلشون خودشون می دونستن که به این اتفاق بی میل نیستن ، اما اینکه شهریار از عمد خواسته بود که طنینو بغل بگیره یه مورد باور نکردنی بود ...
طنین عصبی شد ، حس کرد رفتارش باعث شده که شهریارچنین اجازه ای به خودش بده و شهریارم از اینکه نتونسته بود به خودش مسلط باشه داشت دیونه می شد
- زیاد زیر آب نمون سر درد می گیری ...
- باشه ...
- من دارم می رم حوصله ندارم ، با من می یای یا می مونی ؟
- نه می مونم با طرلان بر می گردم
- اهان ، خوش بگذره ، من رفتم
طنین روشو از شهریار بر گردوندو دوباره چشماشوبست ...
خیلی بدش می اومد بقیه راجع بهش اینطوری فکرکنن که خیلی راحت خودشو دراختیار می ذاره واین حس عذابش می داد ...
شهریارم با یه دنیا حس بد راهی هتل شد ، دیگه واقعا" نمی تونست تو اون شرایط کنار طنین بمونه ...
شهیاد که حسابی امروز عشق و حال کرده بودو ازهر نظر کیفور شده بود ، داشت از خستگی هلاک می شد، واسه همین روی صندلی دراز شدو یه نفس عمیق کشید که همون موقع طرلان اومد سراغش ...
- چته وحشی ؟ شکمم ترکید ...
- خیلی سوسولیا ،این همه عضله که نباید دردو حس کنه ...
- جدی ؟
- اره ...
- یکی دیگه بزن ببینم ...
طرلان دوباره مشتشو محکم کردو با همه قدرتی که داشت به شکم اون زد
- ایییییییییییی...
- آهان ...چطور بود ؟ تا تو باشی بی هوا کسیو نزنی بعدم حسابی ذوق کنی ...
شهیاد عضله های شکمشو محکم گرفته بودو با ضربه ای که طرلان به شکمش زد فقط یه دست درد حسابی برای طرلان موند ...
- مسخره ...
- درد ، دختره مردنی ...
طرلان دوباره شروع کرد به زدن تو سرو کله شهیاد ، هر کی نمی دید فکر می کرد دوتا بچه دوساله دارن با هم دعوا می کنن ...

طرلان رو کرد به بقیه وسیله ها و به شهیاد گفت:

- بریم اینم سوار شیم ؟
- خطر ناکه ها جنازتوباید تحویل بگیرم ، طوری نیست ؟
- کوری خوندی پسر، من تا صد تا مثل تورو نکشم نمی میرم
- خیلی خوب امتحان می کنیم ...

دست طرلانو گرفتو کشیدو گفت:

- اگه جیغ جیغ کنیو سرو صدا دربیاری خودم خفت می کنم فهمیدی؟
- اره بابا ، از چی میترسی تو ، من کلا" ترس تو ذاتم نیست ،هیچیم نمی شه
- ببینمو تعریف کنیم ...

از پله ها بالا رفتن ، این یکی جزء خطرناکترین بازی هابود که تقریبا" بیشتریا جرات نمی کردن بهش نزدیک بشن ...

باید از پله ها بالا می رفتنو به ارتفاع 3 متری می رسیدن ، بعدتو یه صفحه بزرگ شبیه سفینه قرار می گرفتن و با یه سرعت خیلی بالا از اونجا دایره وار به سمت مرکز صفحه هدایت می شدنو آخرسر ازیه سوراخ کوچولو که انتهای اون بودوفقط به اندازه یه نفر فضا داشت به استخر زیری پرتاب می شدن ...

طرلان حتی بعد دیدن صحنه و جیغای گوش خراش بقیه حاضر نشد از رفتن منصرف شه و با شهیاد همزمان وارد سفینه شد...

حس غرق شدنو سرعت چرخش زیادو در آخرم پرتاب با نهایت شتاب اونو تا سر حد مرگ رسوند ، جوری که وقتی به استخر زیری پرتاب شدو بعد اونم شهیاد اومد دیگه هوشیاری شو از دست داده بود ...

طنین قبل اینکه اونا وارد سفینه بشن دیده بودشن و منتظرتا بیرون بیان ...

ولی وقتی صحنه پرتاب شدن خواهر شو توآب دید اونم زهره ترک شدو به سمتش دوید ...

- طرلان ...طرلان ...شهیاد چرا جواب نمیده؟
- نمی دونم ...
- بیارش بیرون ، دیونه برای چی بردیش اون تو؟
- گفتم خطر داره، خودش اصرار کرد

همین طور که طنین سر شهیاد غر می زد،طرلانو از آب بیرون آوردن ، یکی از افرادی که اونجا مسول بود اومد سمتشونو به زبون عربی شروع کرد صحبت کردن...

- نباید سوار میشد من که تذکر دادم ...
- حالا کمکش کنین نفسش بالا نمی یاد ...
- برین کنار ...

طرلانو خوابوند روی صفحه مخصوصی که عملیات نجاتو انجام می دادنو اول روی قفسه سینش فشار آوردو بعدم بهش تنفس مصنوعی داد، خلاصه تا اومد طرلان به هوش بیاد طنین صدبار مردو زنده شدو به زمینو زمان بدو بیراه گفت

- شهیاد به خدا یه تار مو از سرش کم شه نابودت می کنم ...
- اوه ، ترسیدم دختر، نزن این حرفارو من قلبم ضعیفه ها ، خودش اصرار کرد به من چه می شناسیش که احمق
- اون احمق درست ، توکه عقل کلی چرا گذاشتی بره اون تو ...

خلاصه انقدر بالای سر مریض بیچاره دادو بی داد کردن که صدای ناجی بلندشدو بهشون تشر زدو ازشون خواست که طرلان برای اطمینان بیشتر برسونن بیمارستان ...

طنین شروع کرد به نازو نوازش کردن خواهرشو هی اونو صدا می کرد

- طرلان ، عزیزم خواهری بلند شو دیگه ،چشماتو باز کن ...

اما طرلان نای جواب دادن نداشت ، به هر حال بعد پیگیری های که شد از همون جا با کمک امکاناتی که بود رسوندش بیمارستان و منتقلش کردن اورژانس ...

بعد معاینه ای که دکتر کرد معلوم شد به خاطر فشار زیادی که به ریه هاش به خاطر کمبود اکسیژن اومده دچار اسپاسم ریه شده و کم کم به حالت عادی برمیگرده و بیشتر ترس عامل این حالتش بوده

تو این مدت طنین به مهلا و اردشیرم خبر داده بودو اونام خودشونو به بیمارستان رسوندن ، این وسط فقط شهریار پیداش نبود

بعد اینکه یه مقدار حال طرلان بهتر شد موج شماتتو پند واندرز و متلک هاشروع شد و اون بنده خدا با حالی زار به حرفای همه گوش کردو چیزی نگفت

ماجرای اون شب باعث شده بود طرلان یه مقدار منزوی و خسته به نظر بیادو کمتر به پرو پای بقیه برای گشتو گذار بپیچه و این واسه طنین که دوست داشت بیشتراز منظره ساحل نزدیک هتل لذت ببره عالی بود ...

تقریبا" وقتی وارد هفته دوم سفرشدن صبحا واسه تنظیمو تشریح قرارداد می رفتن جبل علی و عصرام هر کدوم به کارخودشون می رسیدن ...

این موضوع واسه طنین لذت بخش بود ، از بیکاری و بی خودی وقت تلف کردن بیزار بودو در ضمن می تونست بعداز ظهرا بره ساحلو از غروب آفتاب لذت ببره ...

شهریارم تقریبا" آرووم شده بودو خودش سعی می کردجایی که طنین هست نباشه و کمتر خودشو دچار استیصال کنه ...

بعد از اون روز تقریبا" اتفاق خاصی نیفتادوبالاخره سفرباهمه خوبی ها وبدی هایی که داشت تموم شدو اونا به سمت خاک خودشون راهی شدن ...

بیشتراز همه شهریار از برگشت خوشحال بودو حس می کرد با وارد شدن دوباره به دنیای خودش می تونه طنینو کم کم تو ذهنش کمرنگ کنه ...

تا حدودی هم موفق شد دوباره جلساتو شروع کرد و نقاب سنگدلی شو هم گذاشتو مشغول زندگی عادی خودش شد ...

طنین تو اتاق زیبای خودش نشسته بودو متفکربه دیوار روبروش خیره شده بود که صدای درو شنید

- کیه ؟
- می تونم بیام تو ؟
- اره ستاره جان ...بیا داخل
- سلام ، خوبی ؟
- مرسی خانومی ...
- دختر اگه خوبی چرا واسه شام نیومدی ؟
- می دونی که زیاد اهل شام نیستم ، نمی خوام هیکلم بهم بخوره
اینو گفتو خنده کنون لپه ستاره رو کشید
- حالا چی شده اومدی اینجا ؟ چیزی می خوای ؟
- اره ، آخره هفته یه جشن بزرگ داریم ، آقا دستور دادن خونه رو تزئین کنیم بعدشم کلی غذای ایرانی درست کنیم
- خوب ...
- اذیت نکن دیگه طنین، می خوام کمکم کنی ، آخه تو سلیقت خوبه
- هنودونه زیر بغلم می ذاری؟
- نه بابا می خوام فقط بیای نظر بدی، وگرنه چند نفری واسه کمک می یان ....
- خیلی خوب ، به چشم عزیزم ...
- مرسی ، واقعا" که گلی ، حالا من برم کلی کار دارم ، با اجازه ...
- خواهش می کنم ،اجازه ماهم دست شماست
ستاره از طنین خداحافظی کرد وخوشحال از اینکه اونو راضی کرده، رفت که به کارش برسه ...


این نظر توسط بهار در تاریخ 1394/1/31/1 و 20:19 دقیقه ارسال شده است

<-CommentGAvator->

عالیه وبت
موقف باشی...
لینکی
پاسخ:مرررسی بهار جان


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: